درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و آدرس a-sheghane.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 147
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 133513
تعداد مطالب : 690
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شعر
شعر
چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:47 ::  نويسنده : مهدی        

عرفان نظر آهاری
بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.
ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.
تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.
ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد. 
ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.
و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.
به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟
ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...
عرفان نظرآهاری


چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:46 ::  نويسنده : مهدی        

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. 
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
همین !!!!!!


چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : مهدی        
در آغاز هيچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هايش را به آدمی بخشيد و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنيا تنها يک کلمه را برگزيده ام و همه جمله هايم را با همان يک کلمه می سازم.با همان يک کلمه حرف می زنم،شعر می گويم و می نويسم.آن يک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتياجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هيچ قيدی هم ندارد.آن يک کلمه خودش همه چيز است.
 
و من با همان يک کلمه است که می بينم و راه می روم و نفس می کشم.با همان يک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن يک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غريب و تنها.اين کلمه همه دارايی من است و اگر روزی شيطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقير می شوم که خواهم مُرد.
من با همين کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهايشان را برای من تکان می دهند.اين کلمه را به گنجشک ها که می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرندو با هم ترانه می خوانند.به نسيم می گويم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و ميگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گويم،چنان خوشحال می شوند که يک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
اين کلمه،اين کلمه عزيز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چيز است. اما به آدم ها که می گويم ...
بگذريم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نيستم.من توی اين شهر غريبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است


چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:43 ::  نويسنده : مهدی        

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. 
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. 
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد. 
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
[
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
*** 
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
 
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. 
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است. 
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاري


چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:41 ::  نويسنده : مهدی        

نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند.
.آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.(عرفان نظر آهاری)


چهار شنبه 15 بهمن 1399برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : مهدی        

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. 
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...
 
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگس باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگس نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...


پنج شنبه 9 خرداد 1398برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : مهدی        

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻌﺒﯿﺮﺍﺕ ‏« ﻧﻔﺲ ﻭ ﻋﺸﻖ ‏» ﻗﺼﻪ ﯼ ﺩﯾﻮ ﻭ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺮ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﯾﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻗﺼﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺮ ﻧﮕﯿﻦ ﺁﻥ ﻧﻘﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻥ ﻧﺎﻡ ، ﺩﯾﻮ ﻭ ﭘَﺮﯼ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻗﺼﺮ ﻭ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﻡ ﻫﺎ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ... ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ....
‏( ﻗﺮﺁﻥ - ﺳﺒﺎ - ١٣ ‏)
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻥ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻥ ﻧﻔﺴﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﺍﺩﺑﺎﺷﻨﺪ ، ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﻮﺩ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﻫﻼﮎ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺁﯾﻨﺪ ، ﺧﺎﺩﻡ ﺩﻭﻟﺘﺴﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺷﻮﻧﺪ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﯿﺰﮐﯽ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﺎﺑﻪ ﺭﻓﺖ . ﺩﯾﻮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﻨﯿﺰﮎ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﯿﺰ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻠﻖ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ ‏( ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﺟﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﺧﺎﺗﻤﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ . ‏) ﻭ ﭼﻮﻥ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ، ﺩﯾﻮﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﺎ ﺧﻠﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣِﻠﮏ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ‏« ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ‏» ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﯼ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ .
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺐ ﻧﻤﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺟﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯ ﺧﺎﺗﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻣﯽ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ، ﭼﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﺩ ؟
ﺣﺎﻓﻆ
ﺍﻣﺎ ﺩﯾﻮ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﻠﺒﯿﺲ ﻭ ﺣﯿﻞ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻠﮏ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻘﺮﺭ ﺷﺪ ، ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻢ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﻓﺘﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ . ﭼﻮﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺪﯾﻨﺴﺎﻥ ﺑﮕﺬﺷﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﻟﻄﻒ ﻭ ﺻﻔﺎﯼ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺩﯾﻮ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﮐﻪ ﺯﻧﻬﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﯾﻮ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﭼﻮ ﺩﯾﻮ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﻣﺎﻫﯿﺖ ﻇﻠﻤﺎﻧﯽ ﺩﯾﻮ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﮕﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻧﻨﺪ ، 
 
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺷﮑﺮ ﺩﻫﻨﯽ ، ﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﺳﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﺎﺗﻤﯽ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺯﺩ ﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ
ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻮﻻﻧﺎ :
ﺧﻠﻖ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﺻﻔﺎﺳﺖ
ﺍﺯ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻓﺮﻕ ﻫﺎﺳﺖ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﻮﺍﻝ ، ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺑﺤﺮ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ، ﺧﺎﺗﻢ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ . ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﺩﺭ ‏« ﺳﯿﺰﺩﻩ ﻧﻮﺭﻭﺯ ‏» ، ﺑﺮ ﺩﯾﻮ ﺑﺸﻮﺭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺗﺼﻮﺭ ﻋﺎّﻣﻪ ، ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﻭﺯ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﻬﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺤﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﻮ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﻠﺐ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﯿﺎﯾﺪ .
ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺭﺳﻢ ‏« ﻣﺎﻫﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ‏» ﺩﺭ ﺷﺐ ﻧﻮﺭﻭﺯ ، ﺗﺠﺪﯾﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﻧﮕﯿﻦ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻭ ﺭﻣﺰﯼ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺻﻮﻝ ﺑﻪ ‏« ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﻋﺸﻖ ‏» ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﻭ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﺑﻬﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﯼ ، ﻧﺴﯿﻢ ﻧﻮﺭﻭﺯﯼ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ‏« ﻧﻔﺲ ﺭﺣﻤﺎﻧﯽ ﻋﺸﻖ ‏» ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﯼ ﯾﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﭼﺮﺍﻍ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺍﻓﺮﻭﺯﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ


سه شنبه 18 دی 1397برچسب:, :: 8:2 ::  نويسنده : مهدی        


ﻋﺰﯾﺰ ﮐﻪ ﭘُﺸﺘﯽ ﻫﺎ ﻭ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﯼ ﺍﯾﻮﻭﻧﻮ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﭼﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺟﻮﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﮔﺎ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺭﻭ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ، ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺳﺨﺘﻪ ، ﮐﻼﻓﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ !
ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺣﻨﺎﺑﺴﺘﺶ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﯾﻮﺍﺵ ﻣﯿﮕﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻌﻬﺎ ﺗﺎ ﻭﺳﻄﺎ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻪ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺷﻪ ، ﺑﺴﺎﻁ ﺍﯾﻮﻭﻥ ﭘﻬﻦ ﺑﻮﺩ .
- ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻌﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭ . ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻨﮓ ﻏﺮﻭﺑﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﺑﺘﺮﮐﻪ . ﭘﺎﯾﯿﺰﺍﺵ ﯾﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ . ﺷﺒﺎ ﻣﯿﺸﺴﺘﯿﻢ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺍﻧﺎﺭ ﺧﻮﺭﻭﻥ ، ﮔﻞ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ، ﮔﻞ ﻣﯿﺸﻨﻔﺘﯿﻢ . ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻧﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ، ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﺸﺪ .
ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ؛ ﺭﻭﺳﺮﯾﺸﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺭﯾﺰ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ : ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﯾﺒﺎﺭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺩﻭﻥ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ . ﮔﻔﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺕ . ﺍﻧﺎﺭ ﺑﺎ ﻋﻄﺮ ﺩﺳﺘﺎ ﻣﺎﺩﺭﺗﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ : ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﺯﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ !
ﻟﭙﺎﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﻧﺶ ﮔﻞ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ : ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻣﺚ ﺍﻻﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭ . ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺭﺩ ﺯﺑﻮﻥ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻌﻬﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻮ ﺩﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺗﻮﻭ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﻧﺎﺭ ، ﮔﻠﭙﺮ ﻣﯿﭙﺎﺷﯿﺪﻥ ﺳﺮﺵ ..
ﺁﻗﺎﺟﻮﻧﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯿﺸﺪ



سه شنبه 18 دی 1397برچسب:, :: 7:58 ::  نويسنده : مهدی        

ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺷﺖ ﻭ ﮐﻮﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺮﺩ !
ﭼﻮﭘﺎﻥ ، ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻣﯿﺪﻭﺩ . ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﮔﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﺪ . ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ، ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻭ ﺩﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ ، ﺗﺎ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺭﯾﺰ ﻭ ﺯﺭﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ، ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﮔﻠﻬﺎ ﺑﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ... ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﭽﯿﻨﺪ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻄﺎﺭﻫﺎ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﺪ . ﻋﻄﺎﺭﻫﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ، ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .
ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ : " ﺩﺧﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻞﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ "
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : " ﮔﻞ ﺑﻮ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ "

ﻫﻮﺷﻨﮓ _ ﻣﺮﺍﺩﯼ _ ﮐﺮﻣﺎﻧﯽ



شنبه 4 شهريور 1396برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : مهدی        
 
بعد تو با سختی بسیار نفس می کشم
پنجره ام در تن دیوار نفس می کشم
 
پیرم و هرچند زمین گیر شدم مثل کوه
باز ولی با دهن غار نفس می کشم
 
از شب و روزم چه بگویم نفسی هست و نیست
بعد تو انگار نه انگار نفس می کشم
 
بوی تو را می دهد این خانه و دلواپسم
کم شود از عطر تو هر بار نفس می کشم
 
زندگی از چشم من افتاده و گاهی به زور
بین غم و قهوه و سیگار نفس می کشم
 
گورکن آن روز که من مردم اگر او رسید
بیل نزن، دست نگه دار، نفس می کشم
 
‫#‏بابک_سلیم_ساسانی‬


پنج شنبه 31 تير 1396برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مهدی        

داوود قوزی

صادق هدایت مجموعه زنده بگور

 

 

« نه، نه، هرگز من دنبال اینكار نخواهم رفت. باید بكلی چشم پوشید. برای دیگران خوش میـآورد در صـورتیكه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داود زیر لب با خودش میگفت و عصای كوتاه زرد رنگـی كـه در دست داشت به زمین میزد و به دشواری راه میرفت مانند اینكه تعادل خـودش را بزحمـت نگه میداشـت. صـورت بزرگ او روی قفسه سینه بر آمده اش میان شانه های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یك حالـت خشـك، سـخت و زننده داشت: لبهای نازك بهم كشیده، ابروهای كمانی باریك.، مژه های پائین افتاده، رنـگ زرد، گونـه هـای بـر جسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند نیم تنه چوچونچه او با پشت بـالا آمـده، دسـتهای دراز بـی تناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بـود و عصـایش را بسختی بزمین میزد بیشتر او را مضحك كرده بود.

 

برای خواندن باقی داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب ...


سه شنبه 12 ارديبهشت 1396برچسب:, :: 2:10 ::  نويسنده : مهدی        

میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟

 
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
 
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
 
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ...
 ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
 
 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل...
 
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
 
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
 
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
 
 ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
 
 
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میفرمایند:
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ مگر آنکه روزی او بر عهده خداست...


دو شنبه 29 شهريور 1395برچسب:, :: 2:32 ::  نويسنده : مهدی        

 
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. 
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
 
کلیله و دمنه
 
 


داستان سنی مذهبی که پس از عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام شيعه شد


حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرى آل غفور، از مدرسين حوزه علميه قم نوشته اند: اين كرامت به خط جد اعلاى ما مرحوم سيد عبدالغفور نوشته شده و به دست ما رسيده است ، كه اينك با اندكى اصلاح در الفاظ و عبارات (بدون تغيير در معانى ) تقديم مى گردد:. طويريج دهى است در سه فرسخى كربلا كه همه ساله روز عاشورا دستجات عزا و سينه زنى از آنجا پياده به كربلا مى روند و دسته طويريج مشهور است .

بارى ، زنى از اهل طويريج ، حاجتى داشته است ، گوساله اى نذر حضرت عباس عليه السلام مى كند و حاجتش برآورده مى شود. براى زيارت اول ماه رجب كه به كربلا مشرف مى شود گوساله را همراه خود مى برد. در بين راه يكى از مامورين ژاندارمرى ، كه سنى بوده ، او ار مى بيند و مى پرسد گوساله را كجا مى برى ؟ مى گويد: نذر حضرت عباس (علیه السلام) ‍ است و به كربلا مى برم . آن را از او مى گيرد و مى گويد نمى خواهد به كربلا ببرى ! هر چه زن اصرار و خواهش مى كند، پس نمى دهد. زن مشرف به كربلا مى شود و در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ، جريان را به آقا عرض مى كند، كه من به نذر خود وفا كردم ولى آن مرد سنى از من گرفت ، و از آقا خواهش مى كند كه گوساله را از آن مامور سنى بگيرد.

شب كه مى خوابد در خواب در خواب خدمت حضرت عباس عليه السلام رسيده و مجددا خواهش مى كند كه به هر وسيله شده حضرت ، گوساله را از او بگيرد. حضرت مى فرمايد: نذر تو رسيد قبول است ! عرض مى كند كه من دلم مى خواهد از او بگيريد. مى فرمايد: من گوساله را به او بخشيدم و ما خانواده وقتى چيزى به كسى بخشيديم آن را پس نمى گيريم . باز زن اصرار مى كند. حضرت مى فرمايد: آن مرد حقى به گردن من دارد و من به تلافى آن حق ، گوساله را به او بخشيدم . مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شما دارد؟!

مى فرمايد: مدتى پيش ، همين مرد روزى به جايى مى رفت . هوا بسيار گرم بود، و تشنگى بر او غالب شد به حدى كه نزديك بود به هلاكت برسد. پس به كنار نهر آبى رسيد و از آب آن آشاميد. چون سيراب شد، به ياد تشنگى برادرم ، امام حسين عليه السلام ، افتاد و اشك از چشمش جارى شد و بر قاتلان آن حضرت لعنت فرستاد. به اين سبب من گوساله را به او بخشيدم .

وقتى زن به طويريج برگشت ، باز آن مرد سنى را ديد و جريان خوابش را براى او نقل كرد. مرد گفت : بيا گوساله را بگير! گفت : نمى گيرم ، حضرت عباس عليه السلام به تو بخشيده . مرد گفت : به خدا قسم ، از اين موضوع بجز خدا كسى خبر نداشت . لذا توبه كرد و گفت : اين خانواده برحق اند. اشهد ان عليا ولى الله . وى شيعه شد و همان روز كربلا به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام رفت و طوايف اعراب هم كه اين خبر را شنيدند همه به زيارت حضرت مشرف شدند و بعضى از بستگان آن مرد نيز به آئين تشيع درآمدند.

 



جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, :: 9:57 ::  نويسنده : مهدی        

نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.


براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. خدایا به خاطر مهربانیت شکر

 



دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:داستان؛عاشقانه؛ پند آموز؛ جوک؛ اس ام اس شعر, :: 6:13 ::  نويسنده : مهدی        

داستان جنگل سبز
گرگ جوانی در نزدیکی جغد دانایی زندگی میکرد...شنیده بود بارها که جغد دانا میگفت:


هرچقدر هم گرگ باشی عاقبت به تیر خزان گرفتار خواهی شد....تصمیم گرفت تا به هیچ کس ظلم نکند....

تاپس از مرگش همه به نیکی از او یاد کنند....تازنده بود به کسی ظلم نکرد.همه فراموش کردند

که این همان گرگ تیز چنگ ودندان است که دست تقدیر اورابه حراست از جنگل سبز گماشته است...

شبها بجای کمین کردن برای شکار,کمین میکرد تا مبادا روباهی,شغالی ویا کفتاری خواب خوش را از

چشمان اهویی بگیرد....

روزگاری جنگل سبز جنگل خاطره ها بود...

حال که از مرگ گرگ سالیانی میگذرد...

روباه صفتان وکفتار پیشگان بر سر جانشینی گرگ بر یکدیگر تیغ و چنگال و دندان کشیده اند...

واما

جغد دانا با خود چنین زمزه میکرد....

نیاید روزگاری که بمیرد گرگی یا شیری

رسد قدرت به روباهی وکفتاری و یا پیری

 



مجسمه

مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!

 



زبید خاتون و بهلول

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم

 



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد